میگفت تو تنها کسی هستی که من دارمش؛
راست میگفت من تنها کسی بودم که پای تمام بدی هایش مانده بود،
تنها کسی که بدقلقی هایش را تحمل کرده بود و هیچ نگفته بود...
من تنها کسی بودم که هر وقت اشاره میکرد برای بودن کنارش وقت داشتم...
تنها کسی که دوستت دارم آمده روی زبانش را به بهانه ی غرور قورت نمیداد،
من تنها کسی بودم که تا صدایش بغضی میشد و قطره اولش نیامده از دردش صورتم خیس میشد،
از سردردش قلبم مچاله میشد و اخم هایش ویران میکرد دنیایم را...
من تنها کسی بودم که حتی موهای نامرتب و لباس های رنگی رنگیش را هم دوست داشتم،
یا آن چشم های پف کرده اش توی تخت خواب...
من تنها کسی بودم که توی این دنیا پر از آدم جور واجور،
با رنگ ها و تیپ ها و شکل های مختلف،
تنها آرزویم او بود و بس و رویاهایم خلاصه شده بود توی چشمهایش...
او راست میگفت؛
بینِ آن همه آدم که دورش را گرفته بود،
من تنها کسی بودم که او واقعا داشتش
شش دانگ،
بدون توجه به تقویم و ساعت،
بدون اما و اگر،
هر وقت که اشاره میکرد من را داشت...
فقط مانده ام چطور میشود آدم تنها کسی را که دارد،
دمِ رفتن یادش برود با خودش ببرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍃🌸🌸
بخاطر اینکه دلمه ها مون از هم باز نشه وزود سرد بشه توی سینی بزرگ ریختم
...